loading...
ღ ღ ஜღ ღ••ღ مترسک مزرعه ی عشق، عقل است ღ ღ ஜღ ღ••ღ
سپیده بازدید : 99 نظرات (0)

شعرهایم تو را می سراید...
چشم هایم تو را می جوید...
و این یعنی دوست داشتن
تو میدانی که رویاهای من با تو اوج می گیرد
و دنیایم با تو شیرین میشود
ولی...
تو همچون نیلوفری عاشق مرداب
بی خبر از اینکه دریایی بی تو
چه ناعادلانه خشک میشود...

سپیده بازدید : 92 نظرات (1)

دوستت ندارم!!!

از یادم خواهی رفت

تو مثل من نیستی

تومثل من باستارگان دوست نیستی...

تو مثل من عاشق کوچ نیستی...

حتی مثل من عاشق ماهی حوض شش ضلعی نیستی...

دوستت ندارم!!!

تو عاشق هیچ چیز نیستی!

لا اقل می توانتستی بخاطر من کمی عاشق باشی؟!؟

سپیده بازدید : 98 نظرات (0)

اینجا شهر غریبی است

 اینجا عشق بی معنی است

در این شهر کسی با پرستو آشنا نیست ...

اینجا مردم در قفس کلاغ دارند!

اینجا باران نمی بارد!

هیچ وقت پاییز نمی شود!

اینجا شعر نیست،ترانه نیست!

همه چیز سرد است

تو نیستی...

اینجا چیزی را که من دوست داشته باشم ندارد

اینجا مرا دیوانه می کند

حتی پرنده ی خوشبختی نمی آید

که مرا با خود ببرد

اینجا زندان است

نفسم می گیرد...

تو که نیستی زندگی من اینچنین تلخ می شود...

سپیده بازدید : 82 نظرات (0)

کفشهایم را جفت میکنم

آماده ی رفتن می شوم

باز همان سوال همیشگی...

کجا می روی؟؟؟

نمی دانم!!!

دوباره منتظر می شوم تا تو مانع رفتنم بشی!

صدایی نمی آید!

قلبم می لرزد...

منه حواس پرت یادم رفته بود...که تو قبل از من رفته بودی!!!

 

سپیده بازدید : 91 نظرات (1)

می دانم شیرینی عشق را خیلی دوست داری ...

اما متاسفم که من آشپزی بلد نیستم!

شاید این چندمین بار باشد که تمنا را ازچشمان اشک بارت خواندم!

ولی چکار می شود کرد که من شیرین نیستم!

سپیده بازدید : 129 نظرات (0)

راه می روم،بدون اینکه به جلوی پایم نگاه کنم ...

حرف می زنم، بدون اینکه مخاطبی داشته باشم ...

گریه می کنم،بدون اینکه دلیلی داشته باشم ...

پرواز می کنم، بدون اینکه همسفری داشته باشم ...

آیا کسی می داند از اینجا تا سرزمین عشق چند فرسنگ راه است؟؟؟

یا پرنده ی عشق در کدام سرزمین یافت می شود؟؟؟

درباره ما
به نام آنکه ناقوس قلبم را با عشق وجودش به صدا در آورد دستهایم را پر از باران میکنم ودر ابتدای جاده می ایستم که تو از آن خواهی گذشت نفسم بغض کرده است ودر یک سکوت غریب قلبم در کوله بار تو می تپد بوی پرواز می آید به دستهایم رنگ غربت می زنم و کسی درد و غم می گرید باران می بارد و در غبار سرد جاده ی تو گم می شوم ومن دستهایم را پر از باران میکنم وآنها را به امید دیداری سبز به بطن جاده می پاشم000
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 777
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 32
  • بازدید کلی : 32,511