شعرهایم تو را می سراید...
چشم هایم تو را می جوید...
و این یعنی دوست داشتن
تو میدانی که رویاهای من با تو اوج می گیرد
و دنیایم با تو شیرین میشود
ولی...
تو همچون نیلوفری عاشق مرداب
بی خبر از اینکه دریایی بی تو
چه ناعادلانه خشک میشود...
دوستت ندارم!!!
از یادم خواهی رفت
تو مثل من نیستی
تومثل من باستارگان دوست نیستی...
تو مثل من عاشق کوچ نیستی...
حتی مثل من عاشق ماهی حوض شش ضلعی نیستی...
دوستت ندارم!!!
تو عاشق هیچ چیز نیستی!
لا اقل می توانتستی بخاطر من کمی عاشق باشی؟!؟
اینجا شهر غریبی است
اینجا عشق بی معنی است
در این شهر کسی با پرستو آشنا نیست ...
اینجا مردم در قفس کلاغ دارند!
اینجا باران نمی بارد!
هیچ وقت پاییز نمی شود!
اینجا شعر نیست،ترانه نیست!
همه چیز سرد است
تو نیستی...
اینجا چیزی را که من دوست داشته باشم ندارد
اینجا مرا دیوانه می کند
حتی پرنده ی خوشبختی نمی آید
که مرا با خود ببرد
اینجا زندان است
نفسم می گیرد...
تو که نیستی زندگی من اینچنین تلخ می شود...
کفشهایم را جفت میکنم
آماده ی رفتن می شوم
باز همان سوال همیشگی...
کجا می روی؟؟؟
نمی دانم!!!
دوباره منتظر می شوم تا تو مانع رفتنم بشی!
صدایی نمی آید!
قلبم می لرزد...
منه حواس پرت یادم رفته بود...که تو قبل از من رفته بودی!!!
می دانم شیرینی عشق را خیلی دوست داری ...
اما متاسفم که من آشپزی بلد نیستم!
شاید این چندمین بار باشد که تمنا را ازچشمان اشک بارت خواندم!
ولی چکار می شود کرد که من شیرین نیستم!
راه می روم،بدون اینکه به جلوی پایم نگاه کنم ...
حرف می زنم، بدون اینکه مخاطبی داشته باشم ...
گریه می کنم،بدون اینکه دلیلی داشته باشم ...
پرواز می کنم، بدون اینکه همسفری داشته باشم ...
آیا کسی می داند از اینجا تا سرزمین عشق چند فرسنگ راه است؟؟؟
یا پرنده ی عشق در کدام سرزمین یافت می شود؟؟؟